موضوعات
آمار بازدید
بازدیدکنندگان تا کنون : ۵۲۵٫۲۱۰ نفر
بازدیدکنندگان امروز : ۴ نفر
تعداد یادداشت ها : ۱۱۴
بازدید از این یادداشت : ۵٫۱۴۹

پر بازدیدترین یادداشت ها :

با روان فرهادی

دانشـــمندی ذوفــــنون

سال 1353 بود و  مرخّصی سالانه را در ایران  می گذراندم که استاد روانشاد محمد تقی دانشپـژوه در دفتر کار جناب استاد ایرج افشار یزدی ،پریشان وار، احوال دکتر  روان فرهادی را، از من پرسید و  به ستایش دانش و زباندانی روان پرداخت. استاد روانشاد دانش پژوه، که روان فرهادی را برای نخستین بار دیده بود، پس از آنکه فصلی در فضل سخندانی ودانش وی ایراد فرمود، به گونۀ مشخص تر شرح داد که ، گویا به همراهی استاد افشار،  در یک کنفرانس علمی – فرهنگی  در پاریس دیده بودند که شخصی که  شرقی بودنش از سیما و ظاهرش نمایان بوده است، چنان با تسلط بر موضوع و بر زبان سخن می گفته که موجب اعجاب مرحوم استاد دانش پژوه شده، تا این که استاد افشار گوینده را به ایشان شناسانده اند که دکتر روان فرهادی سفیر کبیر افغانستان در پاریس است.  مرحوم دانش پژوه که در آن روزها  شنیده بود روان از سفارت فرانسه برکنار و به کابل فراخوانده شده ، با چنان خاطرۀ نیکی که از ایشان در پاریس داشت، نگران حال و وضعیت روان بود. به ایشان گفتم که ایشان استاد بنده هستند و حالشان خوب است و در منزل استراحت دارند ومشغول نگارش و پژوهش و مطالعه اند. دقیق به  یاد دارم که استاد دانش پژوه فرمود:"آقا! این شخص چنان تسلطی بر زبان فرانسه و بر موضوعی که حرف می زد داشت که گویا به زبان مادریش حرف می زد".  اندکی از آنچه از آن سال و پیش و پس از آن از روان به یاد دارم، خواهم نوشت؛ اما نخست از نخستین دیدار با استاد دکتر روان فرهادی دپلمات، سیاستمدار، ادیب،عارف، نویسنده، زبانشناس، مترجم، و شخصیتی دارای چندین فن و خصوصیت دیگر یاد کنم و این که چه هنگام و چگونه با روان آشنا شدم؟

نخستین دیدار خدایار کابلی!

سال، 1346 بود و نگارنده پرودیوسر (تهیه کنندهء)  برنامه های هنری و ادبی رادیو افغانستان.  برنامه یی بود به نام "هنر و زندگی" که با راهنمایی ا ستاد خویش، مرحوم صباح الدین کشککی، رئیس رادیو افغانستان، بخشی را در آن برای نقد کتاب باز کرده بودیم. همانگونه که در جای دیگری هم نگاشته  ام، کشککی خود با بزرگانی که تماس گرفتن با آنان برای ما آسان نبود، تماس می گرفت و آنان را راضی می ساخت تا کتابی تازه از چاپ برآمده را معرفی و نقد نمایند؛ بعد من یا همکار دیگری در وقت معین می رفتیم و با آن شخص در مورد مصاحبه می کردیم، یا او را به استودیو دعوت و مصاحبه را ضبط یا ثبت می کردیم.

در آن ایـِّام  کتابی از دانشمند، قاضی و حقوقدان افغان، شادروان ولید حقوقی تازه چاپ و منتشر شده بود و افسوس که اکنون نام آن کتاب را به یاد ندارم. مرحوم کشککی به من گفت که داکتر صاحب روان فرهادی نقد و معرفی کتاب آقای حقوقی را بر عهده گرفته است. به این ترتیب قرار شد فردا  من به وزارت خارجه بروم و نظر دکتر روان فرهادی را در مورد کتاب دکتر ولید حقوقی بگیرم. کشککی گفت که دکتر روان گپ نمی زند که صدایش را ثبت کنی، بلکه باید نظرش را که می گوید، بنویسی تا توسط نطـّاق خوانده شود.

فردای آن روز به  کاخ سفید ِ وزارت خارجه رفتم. رفتن دانشجویی به وزارت خارجه برای مصاحبه با مدیر عمومی (مدیر کـُلّ)  سیاسی، آن هم با شخصیتی که " ر و ان فــــر هـــــا د ی "  نام داشت، در آن روزها کار سهل و ساده ای نبود. امّا برای من میسر شده بود و رفتم.  دوستان می دانند که رفتن به اداراتی چون وزارت خارجه، به ویژه در کابل ِ آن روز، خامه ای و جامه یی می خواست هر چند که :

چو جامه  سخن بی کم و کاست کن  --  و یا جامه را با سخن راست کن

اما چون می پنداشتم که سخن و خامه بی عیب است! جامه را با خامه راست و آرایش ظاهری را بی کم و کاست کردم  که نمودار ظاهری جوانی را هم یکی از لوازم رفتن به وزارت خارجه می پنداشتم. به راهروهای وزارت خارجه خرامیدم. از بس که تحت تأثیر شکوه و دبدبۀ دپلماتیک قرار گرفتم جوانی دکتر روان را از یاد بردم و روان مردی به کهنسالی تاریخ وزارت خارجه در نظرم جلوه گر شد. کمی گفت و اندکی پرسید و پاسخهایی شنید، تا نوبت به کتاب دکتر ولید حقوقی رسید. گفتنی است که تا آن روز من هیچ تجربه یی در نوشتن شارتهند (کوتاه نویسی و رمز نویسی) نداشتم و نوشتن همپای بیان روان را نه دشوار که نا ممکن می پنداشتم، اما غرور مثبت جوانی به فریاد رسید که: ای جوان ِ جویای نام! زنهار که سپر بر زمین نیفکنی و پاس نام بداری! او می گفت و من هم گویا سر تا پا قلم شده بودم و با تمام وجود بر روی کاغذ می دویدم. نه تنها جوهر از نوک قلم بیشتر از همیشه روان، بلکه عرق از سراپایم  به گونهء بی سابقه یی جاری  بود. به میمنت و مبارکی تمام شد و من پرسیدم که نامتان را چسان و به چه صورتی بنویسم؟ گفت: سؤال خوبی کردی! بنویس: به قلم خدایار کابلی!

شگفتا! پس این برنامه یی که  سپیده دم هر بامداد، پس از قرائت قرآن مجید و ترجمه و تفسیر، پخش می شود و می گوید: به قلم خدایار کابلی، نوشتۀ روان فرهادی است؟  مدتها بود که آن برنامه را هر بامداد با صدای روانشاد مهدی ظفر یا کریم روهینا می شنیدم و خوشم می آمد.  عنوان برنامه "راه حق" بود و آمیزه یی از نیایش و اخلاق. در مدتی مدید که این برنامه را می شنیدم، نمی دانستم که خدایار کابلی همان دکتر روان فرهادی است.  خداوند نگارنده و همه را شایستۀ  خدایاری سازد.  به هر حال این سرآغاز آشنایی من با دکتر روان فرهادی بود. در دوران دانشجویی و، همزمان با آن، کار در رادیو، همیشه نگران فرصتی بودم که خدمت استاد برسم و همیشه این نگرانیها  به دیدار می انجامید و بسیار سودمند بود؛ زیرا که  استاد روان فرهادی نه تنها در دانش بلکه در فرهنگ نیز استاد من است. او در آموزش من که سعادت یافته بودم و در آغاز جوانی به او رسیده بودم هرگز کوتاهی نکرد.  نه تنها با محبت و سفارش و گذشت که گاهی با خشونت هم مرا راهی راه حق می ساخت. مثلا ً جوانی و بازیگوشی و بی پروایی غالباً باعث می شد که من به تعیین وقت ملا قات دقت نمی کردم؛ اگر ساعت 4 بعد از ظهر قرار ملاقات داشتیم، من ساعت 4:30 حضور می یافتم. با پیشانی ترش استاد و ناراحتی ایشان روبرو می شدم. یک روز به من گفت که می دانی که در پانزده دقیقه، که آدم دیر کند، چه اتفاقاتی ممکن است رخ دهد. گاهی روشن تر و صریحتر مرا راهنمایی می فرمود. شاید بر اثر همان باشد که امروز در سپیدمویی هم، با هرکس قرار دیدار داشته باشم، حتما ً دقایقی پیش از وقت معین به "دیدارجای" حاضر می باشم.

مدتها دوستان و آشنایان بیش از آن که مرا به نام خودم بشناسند با نسبت شاگردی استادم می شناختند.

جناب متخصص

دورۀ دانشجویی گذشت. به دلیلی، که بیان آن درینجا مناسب نمی نماید، نخستین سال کاری ام را در هرات به آموزش زبان و ادبیات دری پرداختم. دوستان مطبوعات می خواستند که به کابل باز گردم، ولی بیرون شدن از وزارت معارف، یا تعلیم و تربیه (آموزش و پرورش) کار آسانی نبود و می بایست از آن وزارت به اصطلاح آن روز موافقتنامه می گرفتم و این کار دشوار و تا حدودی ناممکن می نمود. هنگامی که دکتر روان فرهادی از موضوع باخبر شد گفت: جناب متخصص صاحب این همکاری را می کنند.

 اکنون خوانندۀ گرامی خواهد پرسید که فایدۀ  نوشتن این موضوع درینجا چیست؟  فایدۀ نوشتن موضوع در این است که می خواهم از شخصی که با دکتر روان پیوند نزدیک داشت و نمونه یی از فرهنگ والای کابل قدیم بود و با خوی و منش خویش نگارنده را( و بی گمان بسیاری را)  شیفته ساخته بود، یادی کرده باشم.  ایشان شادروان استاد محمد یونس خان معروف به متخصّص بود؛ زیرا در کیمیا (شیمی) تخصص داشت.  ایشان در آن سال مردی کهنسال  و مشاور وزارت تعلیم و تربیه (آموزش و پرورش) بودند. جناب متخصص بسیار مبادی آداب بود و در همه امور زندگی نظم خاصی را، در حد کمال، رعایت می کرد. خوش سیما بود و خوش پوش و خندان روی و آرام سخن.  با آنکه در کیمیا تخصص داشت، در آموزش اکابر( بزرگسالان)  بسیار مشهور بود. ایشان  چند دهه پیش متد و روشی را در سواد آموزی وضع نموده بود که اصول یونس نامیده می شد و کتابی هم به همین نام داشت؛ هم، شنیده ام که، ایشان بانی انتشار منظم نشریه ای به نام  بخوان و بدان برای  سوادآموزی بزرگسالان  بود. به این صورت ایشان حق بزرگی بر گردن اهل معارف و سواد آموزی دارد.  ایشان خـُســُر یا به قول خواص ایرانی ابوزوجه (پدر همسر)  دکتر روان فرهادی بودند. در روز معین، بامداد پگاه، به دیدار جناب متخصص رفتم و باهم به وزارت  تعلیم و تربیه رفتیم. تقاضا نامهء وزارت مطبوعات ( اطلاعات و فرهنگ)  را که استعلامیه  خوانده می شد از من گرفت و اتاق به اتاق و دفتر به دفتر کار را دنبال کرد. در هر اتاق و هر بخش اراکین عالیرتبه به احترام جناب متخصص بپا می خاستند و خواهش می نمودند که جناب متخصص بنشینند و به آنان اجازه دهند تا بقیۀ کارِ اخذ ِ موافقتنامه را انجام دهند، ولی جناب متخصص می گفت: این وظیفه به من سپرده شده و باید خودم  شخصا َکار را به پایان برسانم؛ آنان چون با شیوۀ کار و طبیعت متخصص آشنا بودند، دیگر اصرار نمی ورزیدند. تا نماز پیشین کار نگارنده در آن وزارت  تمام شد و ایشان محترمانه و با لبخندی پرسید: وظیفۀ من تمام شد؟ و من شرمسارانه، در حدِّ توان بیان خام و نارسای خویش سپاس گزاردم  و تمام.  کاش جوانان ما این بند (پاراگراف) را بخوانند و بیندیشند که یک مرد کهنسال والا مقام و محترمِ کابل، در چهل سال پیش، چه فرهنگی داشته و با رفتار خویش به  یک معلم جوان نوخاسته چه زیبا درس می داده است.  گفتنی است که شادروان متخصص علاقۀ خاصّی به هرات داشت و خدمات شایسته یی به معارف آن دیار باستانی کرده و مدتی در جوانی رئیس معارف هرات بود. ایشان در بخشهای مختلف فرهنگ ِ زندگی، از معارف گرفته تا موضوعات عادی اما مهم و لازم، مانند حفظ الصحه (بهداشت) و پخت و پز اطلاعات وافرو علمی داشت. با دو فرزند  مرحوم متخصص  آشنایی دارم:  فرزند بزرگشان جناب دکتر شفیق یونس، که پندارم استاد دانشکدۀ داروسازی بودند و نمی دانم اکنون در کجا هستند و خـُردترین فرزند شان  جناب دکتر فرید یونس که اخیرا ً مقالاتی از ایشان در مطبوعات  خواندم و گویا با ما همـقارّه اند.  صبیهء ایشان که در جوانی  درگذشت، شادروان رنا یونس فرهادی، همسر جناب دکتر روان،  بانویی کارمند، زحمتکش،  دانشور، کدبانو، والا همت و نمونۀ  برتر بانوان  فرهیختۀ کابل بود.

از سخن سخن شکافد که:  الکلام یجرّالکلام.  اکنون  دو باره از استادم روان بگویم.  یکی از ویژگیهای ایشان تشویق دوستان، خصوصا ً جوانان به دانش و کارهای علمی و ادبی است.  در مورد نگارنده، تشویق استاد  همیشه  یاریگر و کاری بوده و هنوز با آن که به قول شاعر: سپید شد چو درخت شکوفه دار سرم، همان شیوۀ مرضیّه را رعایت می فرماید.

در بلخ – مجلّـۀ یغما

 به یاد دارم که  یک سال پس از داستان مربوط به وزارت تعلیم و تربیه و محبت مرحوم متخصص که در بالا نوشتم،  در  مطبوعات بلخ خدمت می کردم. نوروز 1349  بود و نوروز مزار شریف شکوهی خاص داشت.  بزرگان عسکری و ملکی ( لشکری و کشوری )  از پایتخت می آمدند. آن سال روان هم آمده بود و چند ساعت در مزار شریف به احترام برافراشتن علم شاه ولایت مآب می ماند  و به کابل باز می گشت که وظیفه یی خطیر داشت: مدیر عمومی سیاسی (مدیر کـُلّ سیاسی) وزارت امور خارجه بود.  در همین چند ساعت هم از تشویق من غافل نمانده بود: نگارنده  با کارداران بلخ در آستانۀ روضۀ مبارکه  سرگرم پذیرایی زائران و مسافران نوروزی بودم. از آمدن روان فرهادی آگهی نداشتم تا این که ایشان را دیدم و پس از مصافحه و احوال پرسی فرمود: " یغما را برایت آورده ام". مجلۀ یغما، به مدیریت مسؤول شادروان استاد حبیب یغمایی،  یکی از معروفترین مجلات ادبی ایران بود و پندارم که در حد مجلّۀ سخن خواننده داشت.

در یغما مقاله یی چاپ شده بود که مهم و در آن روزها غیرعادی نیز بود. تابستان 1349 نویسندۀ معروف ایران استاد دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن به بلخ آمده بود و شبی دیداری داشتیم. در بازگشت به تهران گزارش سفرش را در یغما چاپ کرده و در آن از نگارنده  به تفصیلی که ویژۀ عنایت و نیکبینی اوست یاد کرده بود.  استادم روان را گزارش این دیدار خوش آمده و آن شمارۀ یغما را که گزارش در آن چاپ شده بود برای من به بلخ آورده بود و در آن لحظۀ روحانی هم سپردن آن را به من از یاد نبرده بود. (این گزارش در کتاب صفیر سیمرغ، که یکی از سفرنامه های ندوشن است، نیز چاپ شده است. تفصیل دیدار با ندوشن را در مقاله یی بیان کرده ام که در کتاب تک درخت، جشن نامۀ استاد ندوشن،  در تهران چاپ شده است و در این صفحه نیز، اگر اجل امانم دهد، در باب استاد ندوشن، که یکی از قدیمی ترین دوستان من است، خواهم نوشت).

من  از مزار شریف واپس  به کابل آمدم؛ دراین هنگام روان معین سیاسی بود. معین بی وزیر سیاسی وزارت خارجه در آن روزها به معنای وزیرامورخارجه و بالاتر از همه اعضای کابینه بود، باز هنگامی که شخصیتی چون دکتر روان فرهادی بر کرسی آن نشسته می بود. با این حال هیچ تغییری در پیوند روان با دوستانش رخ نداد و همچنان گرامیشان می داشت. مدتی بعد، دکتر روان سفیرکبیر افغانستان در پاریس شد و  باوجود اشتغالات فراوان نگارنده  را با نامه های پرمهر و راهنماییهایی باارزش می نواخت.

قرب سلطان آتش سوزان بود

در 1352  استاد روان فرهادی به کابل فراخوانده شد و به خانه نشست. در مطبوعات وانترنت، کمتر به خدمات  فرهنگی  ایشان در این دوره (1352-1356) پرداخته شده است؛ من به جرأت، به گفتهء متقدمین "به ضرس قاطع"، می نویسم که این دوره پربارترین دورۀ کارهای ادبی و فرهنگی جناب دکتر روان فرهادی است، و چون این ادعایی خـُرد نیست ناگزیر به شرح و تفصیل باید نوشتن:

ژورنالیست و مفسـّری به نام جهان بین

نخست که درین دوره، پی به  قریحۀ نیرومند استاد در روزنامه نگاری بردم و این موضوعی است که فکر می کنم خوانندگان گرامی و حتی علاقمندان دکتر روان فرهادی برای بار اول می خوانند.

در یک مقاله در همین صفحه (آن روزها) نوشتم که مدتی بنده در روزنامۀ جمهوریت با مرحوم دکتر محمد آصف سهیل همکار بودم. این ایام مصادف با آغاز فراغت دکتر روان فرهادی از مشغله های سیاسی و اداری بود.  دکتر سهیل در پی جذب نویسندگان و شخصیتهای نام آور کشور بود. به خواهش او دکتر روان پذیرفت که روزانه (یا هفتۀ دو سه نوبت) تفسیر سیاسی رخدادهای جهان را بنویسد. به جرأت می توانم نوشت که بیشترین خوانندگان روزنامهء جمهوریت، خوانندگان همین تفسیر سیاسی به قلم ایشان بودند، و این در حالی بود که خوانندگان نمی دانستند که آن مقالات به خامۀ دکتر روان فرهادیست، و شاید کسانی که خاطراتی از مطبوعات آن روزها در کابل داشته باشند  اکنون هم از این موضوع که این مقالات به قلم ایشان نوشته شده است، به شگفتی اندر شوند. بلی! جهانـبین نام مستعاری بود که روان زیر آن نام تفسیر سیاسی جهان  را در روزنامۀ جمهوریت می نوشت.  من که از بسیار هنرهای استادم آگاه بودم، تازه به این موضوع پی بردم که استاد تا چه پیمانه در ژورنالیزم و نوشتن تفسیر سیاسی بین المللی  تواناست. شاید برخی از خوانندگان برمن خـُرده گیرند که  اطلاع از اوضاع بین المللی برای  یک سیاستمدار امری طبیعی و لازمی است. بلی! امّا دانستن یک موضوع چیزیست و نگارش متدیک و ارایۀ ژورنالستیک آن چیزی دیگر. در تفسیر های ایشان بازی بیهوده با کلمات جایی نداشت؛ یعنی با آنکه  مطلب بسیار موجز ومختصربیان می شد، بسط کلام و احاطۀ نویسنده بر موضوع به قدری بود که گاهی متصدی لی اوت (مرتب صفحه) در مطبعه ناگزیر دنبالۀ مقالۀ جهانبین را به صفحات متعدد روزنامه می برد.

من که  در نوجوانی از شنیدن مطالب نگاشته شده، در برنامۀ راه حق، به قلم خدایار کابلی  از رادیو لذت می بردم و نمی دانستم که نویسندۀ آن روان فرهادیست، اکنون از تفسیر سیاسی به قلم جهان بین سود می بردم و می دانستم که نویسندۀ آن دکتر روان فرهادیست. در اینجا سزاوار یادآوریست که تألیف کتاب قطور و پر بار مقالات محمود طرزی در سراج الاخبار خود مؤید علاقۀ طبیعی استاد به ژورنالیزم است.  امّا باش تا بهترش را بینی!

یک جنبش پر ثمر فرهنگی

در سال  1352 خورشیدی برنامۀ تجلیل از مقام علمی و ادبی برخی از شخصیتهای معروف فرهنگی  متقدّم  در کابل آغاز گردید. برای این منظور جلسات مقدماتی در وزارت مطبوعات یا اطلاعات و کلتور وقت دایر شد.  در میان اراکین وزارت کسانی بودند که هم به فرهنگ  ارج می نهادند و هم  شخصیتهایی مانند دکتر روان فرهادی را محترم شمرده  و به کفایت و درایت شان اذعان داشتند. برخی از این شخصیتها  که خدای را سپاس زنده اند، هنوز هم به خدمات و فعالیتهای فرهنگی – درهر نقطۀ  این زمین گرد و خُـرد که هستند – همت گماشته دارند. یکی از افراد بسیار مؤثــّر  و کاری و درستکار در آن وزارتخانه  جناب دکتر اکرم عثمان بود که مدتی مدید است نگارنده ازایشان دوراست.  اکرم عثمان اکنون  در اروپا زندگی می کند و نگارنده از خدمات و فعالیتهای مستمر فرهنگی ایشان در تدویر انجمن قلم و نشریّۀ فردا آگاه است. اکرم عثمان که رئیس نشرات وزارت اطلاعات و کلتور بود، کارمندان شایسته یی را  فراهم آورده بود و  امور مربوطه را با درایت پیش می برد.

هنگامی که موضوع تجلیل از مقام علمی و ادبی دانشمندانی که اتفاقا ً چند صدمین یا چند صد و پنجاهمین سال تولد یا وفات آنان مقارن با همین پنج سال (1352-1356) بود،  به میان آمد، قرار شد تدابیرمربوط به این جلسات از سوی یک انجمن  باصلاحیت  فرهنگی – ادبی  پیشنهاد شود. یکی از این شخصیتها که دعوت شد و همکاری فی سبیل الله را در راه فرهنگ پذیرفت، روان فرهادی بود.  روان فرهادی که غالبا ً سخنگوی این انجمن بود،  نه تنها مشورتهای لازم را می داد بلکه راه منطقی و درست و نزدیک ِ عملی شدن آنها را هم، با تجارب بی نظیری که داشت،  نشان می داد. اکرم عثمان هم با درایت و دانش، و از همه مهمتر فهم و درک سریع به ارزش آن مشورتها و پیشنهاد ها  در اعتلای فرهنگ ملی – بین المللی، آنها را پی می گرفت. به منظور پیشبرد این امور گروهی از شخصیتهای نامی فرهنگ و ادب کشور فرا خوانده شدند تا  مشورتهای لازمه را با طریق عملی شدن آنها  ارایه دهند.  شادروان استاد عبدالحی حبیبی، دانشمند، ادیب و مؤرّخ بزرگ کشور، ریاست جلسات دوره یی این انجمن را برعهده داشت. در دهها جلسه یی که این انجمن فرهنگی داشت، نگارنده از احترام و عنایتی که این دو بزرگ  ( زنده یاد و زنده باد)  به نظرات هم داشتند، لذ ّت می برد. نشانۀ علاقۀ خاص استاد حبیبی به استاد روان فرهادی در نوشته یی که به یاد مرحوم استاد حبیبی  نگاشته ام بیان شده است و به نشر خواهد رسید.  یکی از نمونه های علاقۀ روان به حبیبی، تألیف کتاب علمی و مفید تاریخ صرف و تلفظ زبان پشتو در دو مجلد،  به قلم روان فرهادی و زندگینامهء استاد حبیبی در جلد دوم آن کتاب است(جلد دوم این کتاب ترجمۀ نظرات زبانشناسان غرب و هم زندگینامه های آنان به شمول زندگی نامۀ استاد عبد الحی حبیبی است).  

اگرچه در سالهای پیش از آن تاریخ،  چند سمینار بین المللی، مانند  بزرگداشت خواجه عبد الله انصاری،  بزرگداشت جامی، سمینار ترجمه، سمینار نسخ خطی و جز آنها  در کابل برپاشده بود، اما  به این طول و تفصیل نبود و چنین محصول یا بازدهیی نداشت.  روان که با درکی قوی و هوشی خداداد و نیتی پاک و عشقی  راستین به فرهنگ  در این دوره از زندگی، آسوده از گیر و دار سیاست، فرصت ِ بیشتر اندیشیدن به مسائل ادبی و فرهنگی داشت،  با راهنماییهای خویش کارداران فرهنگ آن روز را یاری کرد تا فرهنگ کشور را به گونۀ بی سابقه یی به جهان بشناسانند و در داخل نیز به روشنگری بپردازند و هم گنجینۀ  فرهنگ و ادب کشور را با پژوهش و طبع کتابهای بسیاری، که هریک به گونه یی با این سمینارها مناسبتی داشت، غنا بخشند. در برخی از این سمینارها شمار دانشمندان مهمان، که از اطراف و اکناف گیتی می  آمدند،  به صد یا بیشتر می رسید. روان دانشمندان جهان را بیش از دیگران می شناسد، همچنان که جهان روان را بیش از دیگران می شناسد. او می دانست که در کدام سمینار آمدن کی سودمند تراست و کی می تواند راهنما و یاریگر دانشمندان و پژوهشگران  کشور و به حال آنان مفید واقع شود. از سویی استاد با دانش و  تجربۀ طولانی در روابط دیپلماتیک، اخلاق و آداب ملل و دول، چه در زمان تحصیل و چه در جریان کار،  سمینارهای فرهنگی را هماهنگ با استاندارد بین الملل و در مواردی بر بسیاری از کشورهای منطقه مقدم داشت.

از سخن سخن شکافد و نگارنده از اصل مقصود که سخن در بارۀ استاد است باز می ماند؛ پس بهتر است که سخن در مورد سمینارهای فرهنگی – ادبی  سالهای 1352-1356 را به زمانی دیگر و نگارشی خاص همین موضوع بگذاریم. اینجا به صورت خلاصه بعرض می رسد که نه تنها روان فرهادی درین سالها به کشور و به نهادهای فرهنگی  خدمت کرد، بلکه خود نیز فرصت کافی داشت که به کار تألیف و تصحیح و ترجمه بپردازد و او از این فرصت به خوبی و تمام و کمال استفاده کرد و چندین کتاب در ادب و عرفان و فرهنگ تالیف، ترجمه و تصحیح نمود که برخی از این کتابها  اقبال چندین چاپ یافت و هنوز در جهان خریدار و علاقمند دارد.

اگر استاد روان فرهادی در این سالها هم وزیر خارجه و سیاستمدار می بود، نگارندۀ سیاستمدان نمی تواند داوری کند که آیا می توانست این همه خدمات ادبی – فرهنگی را انجام دهد؟

نیازمند بی نیاز و مناعت نفس

استاد مناعت نفسی دارد که مایهء اعجاب و تحسین است.  شنیدم که اخیرا ً ازخدمات ایشان، به فرهنگ و عرفان، در تهران تجلیل به عمل آمده  و نقدینه یی به ایشان پیشکش شده بود  که ایشان آن را در حال به مرجع مستحق (تیمارخانه = مرستون کابل)  بخشید و این کار مایۀ تحسین بسیاری شد؛ اما برای نگارنده شگفتی آور نبود، زیرا من از چنین اقدامی توسط استاد در چهل سال پیش هم اطلاع داشتم. بیشتر این موضوع مهم است که استاد از آنچه خود گرفته  یاد می کند، امّا  از یادکرد آنچه  به دیگران بخشیده همیشه خودداری ورزیده است. اما جریان چهل سال پیش به حق الزحمۀ کتاب قوس زندگی منصور حلاّج،  تالیف لویی ماسینیون و ترجمۀ دکتر روان فرهادی، مربوط می شود. کتاب قوس زندگی منصور حلاج در آن ایام در تهران و در شمار انتشارات بنیاد فرهنگ ایران چاپ شد. ناشر مبلغ معتنابهی حق الزحمه به مترجم فرستاد، اما استاد، در حالی که بیگمان  از آن وجه بی نیاز نبود، برگ وجه را  باز پس فرستاد و از دوستان ایرانی شنیدم که دکتر روان، در نامه یی  به بنیاد فرهنگ، از پرداخت حق الزحمه تشکرنموده، اما نوشته  و خواسته بود که  آن مبلغ را به کسانی که در کار حروفچینی  کتاب زحمت کشیده اند بپردازند.

آزاده یی در بند

دورۀ  بیکاری رسمی و پرکاری غیر رسمی استاد گذشت و تلخ ترین دوران زندگی  روان در انتظارش بود:

نالم به دل چو نای من اندر حصار نای......

نمی خواهم خواننده را با یاد  تلخیهای این دوران بیازارم که روان خود نیز از شرح سختیها پرهیزمی کرد و پرهیز می کند  ماجراهای تلخ و هراسناک  حبس و زندان این دوره(1357- 1359)را کمتر کسی است که نخوانده و نشنیده باشد. چون دوستان از دکتر روان می پرسیدند، تلخ ترین روزها را لحظه های وداع بی وداع یاران یاد می کرد. لحظه هایی که دوستان را می بردند و دوستان ِ مانده ودربند هم می دانستند وهم  نمی دانستند که دوستان رونده کجا می رفتند. شاید برای روان سخت تر از این هم  بود و آن دور بودن از خامه و نامه بود. من این تأثیر را در یک سنگچل سه گوش مسطحی دیدم که یاد از سخت کوشی  فرهاد و سختی بیستون می داد. فرهاد تیشه داشت اما فرهادی نمی دانم با چه ابزاری و برای چه مدتی با آن سنگک دست و پنجه نرم کرده بود. روان با انگشتانی که سالها و دهه ها قلم را گرفته بود، اکنون ابزاری نهفتنی را می فشرد و و در دل سنگ  رخنه می کرد، تا سرانجام دل آن سنگ را نرم کرد و  برآن نامی را حک کرد (کـَند) و سوراخی هم  برای آویختن تار ایجاد کرد و آن را بر گردن آویخت. آن آویزه سنگ ِ خـُرد ِ سه کنج را دیدم. بر آن یک کلمه حک شده بود:  حـامد.  و حامد نام فرزند ارشد اوست.  

در اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی

زهر ِ هوای سیاست اندکی شکست و روان به خانه باز گشت. و در نخستین  روزهای  پس از رهایی از زندان،  ردیف بازدید کنندگان در راه خانۀ  روان، به قطار مورچگان می مانست که در راه شکرستان، به اصطلاح هراتیان رژه کشیده باشند.

در سال  1360 خورشیدی، دولت اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی در پی آن شد که حال و احوال آسیای مرکزی و مردم آن  را به  فرهنگیان و دانشوران غیر منسلک  افغان نشان دهد و گروهی کثیرالعده را در ترکیب هیأتی به  ورارود دعوت کرد. در این گروه به تعبیر و زبان عامیانه " از انس و جنس! "  می توانستی دید. از عالمان دین گرفته تا کسانی که معلم عشق شاعریشان آموخته بود: قاضی، محتسب، فقیه، هنرمند، ادیب، خوشنویس و چند فرقه و نحلۀ دیگر. همه این اشخاص مشتاق دیدارمردمان آسیای مرکزی (تاجیکستان، ازبکستان، و قرقیزستان) بودند. استاد روان و نگارندۀ این سطور هم در این سفر بودیم. سفرهای کوتاهی به بیرون از کابل با استاد داشتم، اما این نخستین و تنها  سفر درازمدت بود که به دلایلی طولانی تر شد. در این سفر ما  رفیق شبستان و گلستان بودیم. به تاشکند و فرغانه و اوش و قند خوقند با دانشمندی بودن که نقطه نقطۀ تاریخ و فرهنگ آن دیار را دانسته به دوست شرح دهد، کیفیتی دارد که مپرس! از این سفر لطایفی به خاطر دارم شیرین و آموزنده که برخی از آنها نوشتنی و خواندنیست:

در عهد آن بزرگوار

در فرونزه بودیم، پایتخت قرقیزستان، که اکنون دوباره نام اول خویش، بیشکک، را باز یافته است. روزی نشستی بود با شرکت نویسندگان آن شهر و شاید هم شهرهای دیگر قرقیزستان. در جریان سخنرانیها، یک نویسنده و شاعر کهنسال و معروف  شعری خواند، در ستایش نخستین اعظم اعاظم دولتمردان آن روزگار کابل. چون سخنان آن شاعر و نویسنده تمام شد، از مهمانان خواست تا اگر چنان شعری در ستایش آن "بزرگوار"  سروده باشند، لطفا َ بخوانند!  روان دستش را فراز کرد و حاضرین سراپا گوش شدند. روان یک جمله گفت:

می خواستم به جناب استاد بگویم که در عهد آن بزرگواربیشتر نویسندگان و شاعران در زندان بودند !

این جملۀ روان همهمه یی در میان میزبانان قرقیزی آفرید و پسانتر دانستیم که روشنفکران آن شاعر معروف را ملامت کرده و به باد انتقاد گرفته بودند.

پیش بینی یک جنگ طولانی

دیگر که شبی در تفرجگاهی بودیم  به نام چارمغز دره.  چارمغز را هراتیان  جـَوز و تهرانیان گردو گویند. به این حساب، چارمغزدره را می توان گردو دره و جوز دره یا جوزستان و گردوستان و وادی الجوز گفت؛ یعنی دره یی که در آن بسیار چارمغز(گردو=جوز) به عمل آید و اگر به زبان صاحب حدود العالم بگوییم : از این دره جوز فراوان خیزد. باری آن شب سخنگوی دولتی فصلی در تعریف چارمغز و کمیت و کیفیت آن و این که چارمغز آن دره به کدام کشورها صادر می شود بیان کرد. بر میزها هم  فراوان چارمغز(گردو= جوز)  در سینیها با گردوشکن(جوزشکن) ها نهاده بودند. چون سخن او به پایان رسید، روان برخاست و سخن در کیفیت چارمغز گفت و مخصوصا ً گفت در ناحیۀ پنجشیر افغانستان بیشتر سال خوراک مردم اندکی چارمغز با توت است که به هم می آمیزند و می کوبند و می خشکانند. بخصوص آنگاه که تنگسالی شود یا جنگی رخ دهد، این مردم با توته یی (اندکی، ریزه یی، تیکه یی) از این خوراک خوشمزه و قوی روزها و ماهها و سالها را به آسانی می گذرانند و کار می کنند یا اگر دشمنی بر آنان بتازد سالها با همین توت و چارمغز که ترخان نامند جنگ می کنند و از خاک و میهن خود دفاع می نمایند.

یکی از بزرگان افغان کنار من نشسته بود و آهسته در گوشم نجوا کرد که: می دانی استادت چه می گوید؟ گفتم: چه می گوید؟ گفت: به صورت آشکار جنگهای طولانی برای شورویها در افغانستان پیشبینی می کند!  و همه دیدند که چنان بود که این بزرگ  از سخن روان دریافته بود.

کودکانی که پدرکلانها و مادرکلانها در گوششان نغمۀ آزادی سردادند

هنوز کس نمی دانست و پیش بینی هم نمی توانست کرد که  کشورهای آسیای مرکزی از روسیه جدا شوند، استقلال یابند و بر سرنوشت و فرهنگ خویش  حاکم باشند. اما آن روزها  استاد روان برای من حکایت می کرد و می گفت که نسلی که اکنون کودکند و بر دامان پدرکلان و مادرکلان پرورش می یابند، به فرهنگ خویش بیش از پدران و مادران خود آشنا می شوند و چون بزرگ شوند دنبال گمشدۀ خویش، که همان فرهنگ و استقلال است، خواهند رفت. بلی! دیدیم که چنان شد.

باز دید قاچاقی از مسجد جامع شهر کهنۀ اوش

روزی دیگر در شهر اوش بودیم وبرای  مهمانان برنامه یی چیده شده بود که برای ما، و به ویژه برای روان، جالب نبود. بنا بر آن ما دوتن بیمار شدیم و با حال زار بر بستر افتادیم. و معاینه هم شدیم. اما مترجمی جوان داشتیم که از برنامۀ بیماری ما  در آن روز آگاه بود. آن جوان که خود را حیید می نامید و فارسی تاجیکی را خوب گپ می زد و به فرهنگ باستانی میهن خویش سخت علاقه مند واز مهمتر خوشخوی و مهربان بود.  هنگامی که مهمانان و میزبانان روانۀ منزل مقصود شدند، آقای حیید به دیدار ما آمد و ما را به شهر کهنه و مسجد جامع قدیمی برد.  پیشنماز در حجره یی نشسته خربزه می خورد و به ما هم تعارف کرد. روان گفت و گو را با قرائت آیاتی از قرآن مجید آغاز نمود و سپس به ترجمۀ فارسی دری آن پرداخت.  اشک از چشمان پیشنماز و چند تن دیگر که حاضر بودند جاری شد. دلم به حال آن مردم بسیار سوخت و اکنون که می بینم آن کشور آزاد شده است هم دلم به حال آن مردم به گونۀ دیگری می سوزد.

 باز رشتۀ کلام می خواهد از دستم رها شود، اما نه؛ زود دانستم که سخن به درازا کشید و باید  به چیزی و کسی دیگر جز روان نپردازم که این نوشته در بیان روزهایی با اوست.

توطـئۀ مقدس و پرواز از قفس

به کابل بازگشتیم. روان مشاور عالی وزارت امور خارجه بود، اما هوای دیگری در سر داشت؛ هوای شکستن قفس  که آسان نبود. روان  به تألیف کتابی بس مفید، به نام راهنمای حج یا نامی  نزدیک به همین عبارت، پرداخت.  این کتاب در برگیرندۀ همۀ مناسک و ادعیه بود و یکی از دوستان، پندارم که استاد حبیب الله رفیع، در ترجمۀ بخش پشتوی کتاب  با استاد روان همکار بود.  مؤلّـفـَین از دولت خواستند که به جای حق الزّحمه برایشان اجازۀ سفر حج ّ بیت الله شریف داده شود. رفتن به حج همان بود و پریدن برای همیشه از قفس همان. سال بعد بنده هم ناگزیر از ترک میهن شدم و پناهجوی آستانۀ  مقدسۀ رضویه در مشهد مقدس گشتم.

از آن پس استاد روان فرهادی در هرجا که بود، نامه هایش  و راهنماییهایش مرا آرامش خاطر بود. ده سال گذشت یا فزونتر تا دوباره روان را، در ایران دیدم. یک بار در تهران و بار دیگر در مشهد مقدس. و باز  یک بار و دوبار در اتاوا. اکنون که روان به خواهش خویش متقاعد (بازنشسته) شده،  فارغ از دغدغۀ سیاست در خانۀ خویش درپاریس، شهری که در آن  درس خوانده و جوانی را گذرانیده، به استراحت و مطالعه  و پژوهشهای فرهنگی پرداخته است.

شـــاگرد گســــتاخ  

من در بیان مافی الضمیر خویش گاهی  در برابر این مرد بزرگ، دانا و مهربان گستاخ بوده ام؛ هرگاه که انتقادی از ایشان می کنم، بدون آنکه آزرده گردد، پاسخ ملایمی می دهد و من هم از بس دوستش می دارم و احترامش برمن واجب، موضوع را ختم می کنم. باری به او گفتم که شما چرا در خارج در محافل عروسی وظیفۀ عقد و خواندن خطبه را بر عهده می گیرید؟ گفت این یک وظیفۀ شرعی و فرهنگی ماست. من این کار را می کنم تا  در شهرهای دیگر کسی را که به این کار می پردازد، سبک ننگرند. من مسلمانم و به ادای تکلیف خویش می پردازم. اتفاقا دو سال پیش استاد به  شهر اتاوا آمد تا در محفل عروسی جوانی که پدرش نمی توانست در محفل عروسی پسر حاضر شود، شرکت کند. در همین محفل هم، با وجود کسالت و خستگی، خطبۀ عقد را خواند و نکاحنامه را به قلم خویش پر کرد و نوشت و من از این کار خوشم آمد و از انتقاد گذشتۀ خویش، که برخاسته از عیبجویی دیگران بود، پشیمان شدم.

تقلب در بیان لطیفه؟ - عفت کلام

یکی از خصوصیتهای روان عفت کلام اوست تا آنجا که من به یاد دارم، هرگز زبانش را به  کلمات رکیک به خصوص « کافواژه ها »  نیالوده است.  ایشان  این ویژگی را گاهی به حد افراط رعایت می کند.  باری از ایشان لطیفه یی شنیدم که هرچند به لحاظ علمی و استدلالی شنیدنی بود، اما  از نگاه فکاهی بودنش چنگی به دل نمی زد. مدتها بعد  همان فکاهی  را از دیگری در محفلی شنیدم. این بار لطیفه را شخصی  می گفت که حقا ً بایست در انتخاب لطیفه و باز در انتخاب کلمات دقیق و محتاط می بود؛ اما نبود و نسخۀ اصلی لطیفه را روایت کرد. حاضرین تا مدتها از ته دل می خندیدند و آن وقت متوجه شدم که در روایتی که من مدتها پیش از روان شنیده بودم یک کلمه، به دلیل وقیح بودنش، تغییر یافته و به این ترتیب نیروی خنداندنش را باخته بود.

روان در برابر هیچ مخاطبی لحن موهــِن و محقـّـِر به کار نمی برد. بهترین نمونه اش که بسیاری از رادیو و تلویزیون شنیده اند، شرکت او در مصاحبه هایی است که  هنگام خدمت در سازمان ملل با نمایندگان گروه  بر سر اقتدار افغانستان داشت.  در این مصاحبه ها طرف مقابل به سبک خود هرچه دلش می خواست می گفت، اما روان با بیان "جناب محترم" و "ایشان می فرمایند" و نظیر آنها نشان می داد که او اهل سبک گفتن و عمل به مثل نیست.

آنچه خوبان همه دارند ....

روان دانشمندی ذوفنون است. احاطۀ روان بر سیاست، دیپلماسی و زبانشناسی نیازی به تعریف و توصیف و شاهد و گواه ندارد که تحصیلات عالیه در دانشگاه سوربن، سابقۀ  درخشان و آموزندۀ کاری در داخل و خارج، سخنرانیها و مصاحبه ها و  تدریس در کلاسهای متعدد نوواردان سیاسی و دیپلماتهای جوان بیانگر تبحر او در عرصۀ سیاسی و دیپلماسی است. او رسالۀ ممتّع و مفصل زبان گفتار کابل را نیم قرن پیش بر پایۀ زبانشناسی مدرن و متدیک، به انگلیسی و فرانسه  نوشته است و چندین رساله و مقالۀ علمی و پژوهشی دیگر در همینه زمینه دارد. یکی از نمونه های بسیار باارزش، کتاب تاریخ صرف زبان پشتو در دو مجلد و نمونۀ دیگر کتاب زبان تاجیکی ماوراء النـّهر است.   تشویق همین استاد مهربان و گرامی بود که نگارنده جرأت یافت  به تألیف کتاب فارسی هروی  و همچنان رسالهء واژه نامۀ همزبانان  و مقالاتی در این زمینه بپردازد.

شرح، ترجمه و یا تحقیق چندین کتاب و رساله  از(یا دربارۀ)  پیر هرات، فردوسی،  سنایی، مولوی، منصور حلاج، ابن سینا،  و تاگور کارنامه هایی ماندگار از استاد فرهادی در زمینۀ عرفان، ادب و زبان است.

استاد از معرفی کارهای نویسندگان معاصر و ادبیات مدرن، از جمله نمایشنامه نویسی به جوانان کشور بی اعتنا نمانده است. توپاز و سوء تفاهم دو اثر از این دست است که استاد آنها را به فارسی دری برگردانیده و سالها پیش در کابل چاپ شد.

محمود طرزی و روان فرهادی، یک زادروز و زندگیی همسان

مقالات محمود طرزی در سراج الاخبار، جنبش قانونگذاری در آغاز استقلال افغانستان و انبوهی از تفسیرهای سیاسی نمودار علاقۀ ایشان به ژورنالیزم و روزنامه نگاریست.  چون سخن از روزنامه نگاری به میان آمد،  بی مناسبت نیست  بنویسم که استاد روان فرهادی  علاقه و احترام خاصّی به  شادروان استاد محمود طرزی که پدر مطبوعات افغانستان  خوانده می شود دارد.  چندین مرتبه از روان شنیدم که در حضور دوست مشترک و فقید ما شادروان عبدالوهاب خان طرزی، فرزند مرحوم محمود طرزی، یاد نمود که  چگونه سرنوشت و ماجراهای زندگی او به سرنوشت و ماجراهای زنگی شادروان محمود طرزی همانند است و شادروان عبدالوهاب طرزی نیز هربار این موضوع را تصدیق می نمود (این نکته جالب توجه است که محمود طرزی و روان هردو در 23  اگست/ اول سنبله: شهریور به دنیا آمده اند).

این نکته نیز قابل توجه است که استاد به نکته هایی که برای دیگران عادی است و هرگز خود را زحمت نمی دهند به آنها بیندیشند، نیز عالمانه و پژوهشگرانه می نگرد و می اندیشد. به گونۀ مثال همانگونه که به همریشه بودن گـُل فارسی و ورد عربی به طول و تفصیل شرح می دهد، همانگونه به دقت شرح می دهد که مثلا ً کچالو در اصل همان نام هندی یعنی آلو ست و چون کچالو به افغانستان آورده شد و مردم  شنیدند که نام آن آلوست، اما به آلو نمی ماند، «کج» یا «کچه» را به آن افزودند و آن را کچالو خواندند. و در ایران به این دلیل به آن «سیب زمینی»  می گویند که نام فرانسوی آن را ترجمه کرده اند؛ یا اینکه  نوعی آلو را به این دلیل در هرات گورجه و در ایران گوجه می گویند که از گرجستان آورده شده است. این شاگرد فراموشکار موارد متعددی از این نکات لطیف را  از ایشان شنیده و لذت برده و البته آموخته است.

فرودستی ناسزاوار

بنده که افتخار شاگردی روان فرهادی را دارد، از آخرین خدمت و مقامش راضی نبود و آن را پایین تر از شأن او می دانست، اما همانگونه که دوستان به حق به نگارنده تفهیم نموده اند، اگر روان در این مقام  نمی بود، افغانستان سرنوشتی بس دردناک تر می داشت و بسا که ممکن بود به ورطۀ نابودی فروکشانیده شود. او بود که با تمام نیرو و دانش و درایت و دپلماسی خویش در راه  احقاق حق ملت کوشید و این کوشش او به جایی هم رسید.

از روان بسیار خاطرات شیرین دارم که دیگر درین مقال نمی گنجد و شاید هم موردی برای بیان و نشر آنها نیست. خداوند بر عمرش برکت دهاد و تندرستش داراد و دوستان را  از فوائد و فیوض وجود ذیجودش مستفیض و مستفید گرداناد. در همینجا لازم است به خدمت  همسر دانا، زباندان، مهربان و بردبار استاد،  یعنی سیدۀ محترمه عادله  هاشمی روان، که وظیفۀ بس خطیر پرستاری از چنین دانشمندی را به احسن وجوه انجام می دهند، ادای احترام نمایم.

برای حسن ختام  می نویسم، روان که شعر را بسیار خوش می دارد، در انتخاب شعر سلیقۀ خاصی دارد. دو بیتی که در پایان این مقال می نویسم، از واقف لاهوریست که بارها  و بارها آن را از زبان روان شنیده ام و چون مکرر شنیده ام از بر کرده ام:

نشـــســـتم بر درت "برخیــــز!" گفتی

دگـــرناگفتـــنیهـــا  نیـــــــز گفــــــــتی

مرا  گفتی"ز من چیـزی  طلب  کــن!"

عجب چیزی به این نا چیـــز  گفتی!!!

شهر اتاوا، یکشنبه 19 فروردین(حمل) 1386

8 اپریل 2007

آصف فکرت

دوشنبه ۲۰ فروردين ۱۳۸۶ ساعت ۱:۳۲
نظرات



نمایش ایمیل به مخاطبین





نمایش نظر در سایت